عشق تو مست و کف زنانم کرد
مستم و بیخودم، چه دانم کرد
مستم و بیخودم، چه دانم کرد
در تنور بلا و فتنه خویش
پخته و سرخ رو چو نانم کرد
میپریدم ز دست او چون تیر
دست در من زد و کمانم کرد
خلق گوید چنان نمیباید
من نبودم چنین چنانم کرد
پر کنم شکر آسمان و زمین
چون زمین بودم آسمانم کرد
از ره کهکشان گذشت دلم
زان سوی کهکشان کشانم کرد
نردبانها و بامها دیدم
فارغ از بام و نردبانم کرد
چون جهان پر شد از حکایت من
در جهان همچو جان، نهانم کرد
چون زبان متصل به دل بودم
راز دل یک به یک بیانم کرد
بس کن ای دل که در بیان ناید
آن چه آن یار مهربانم کرد
See Less
Comment