هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
نه هر آن چشم که بيند سياهست و سپيد
يا سپيدی ز سياهی بشناسد بصرست
هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزديک مرو کآفت پروانه پرست
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نيست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانورست
شربت از دست دلارام چه شيرين و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه ترست
من خود از عشق لبت فهم سخن می نکنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگويی شکرست
ور به تيغم بزني با تو مرا خصمی نيست
خصم آنم که ميان من و تيغت سپرست
من از اين بند نخواهم به درآمد همه عمر
بند پايی که به دست تو بود تاج سرست
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانورست
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست
نه هر آن چشم که بيند سياهست و سپيد
يا سپيدی ز سياهی بشناسد بصرست
هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزديک مرو کآفت پروانه پرست
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نيست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانورست
شربت از دست دلارام چه شيرين و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه ترست
من خود از عشق لبت فهم سخن می نکنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگويی شکرست
ور به تيغم بزني با تو مرا خصمی نيست
خصم آنم که ميان من و تيغت سپرست
من از اين بند نخواهم به درآمد همه عمر
بند پايی که به دست تو بود تاج سرست
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانورست
See Less
Comment